ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

امروز غمگینم

نشد که بشه. دیروز روز 28م پری بود. تو حالت طبیعی هم باید پری میشدم. از دیشب لک بینی داشتم. زنگ زدم کلینیک گفتن دیگه آسپرین نخور. استراحتتو بیشتر کن و تعداد شیافهاتو زیاد کن. به شوهرم زنگ زدم که پد بهداشتی بگیره که ممکنه پریود بشم. با حال گرفته خیلی زود اومد خونه. آخر شب هم رفت و بی بی چک خرید. چون لکه هام قهوه ای و کشدار بود گفتم شاید لانه گزینی باشه ولی نبود. صبح بی بی چک زدم منفی شد. شوهرم انقدر استرس داشت که دلم نیومد بگم منفی شده. گفتم نامعتبر بود. با خودم گفتم هنوز زوده. ولی چند دقیقه پیش پری اومد. برگشتیم سر خونه ی اول. قرار بود ناراحت نشم ولی نمیشه. البته باید زود جمع و جور شم. چاره دیگه ای نیست. خوب خدا نخواست الان...
26 ارديبهشت 1392

روز بزرگ

بالاخره رفتم و نی نی هارو کاشتم تو دلم. فیلم عمل و دیدم. ولی نمیدونم چندتا جنین انتقال دادن. فقط میدونم امروز همسری زنگ زده بوده کلینیک و گفتن جنین هایی که لقاح دادیم تو آزمایشگاه رشد کردن و فریز شدن. خدارو شکر. اگه این نشد لااقل یه چند تا فریزی دارم. 30 اردیبهشت اولین آزمایش بتا رو میدم. جزئیات عمل و روز شنبه رو تو ادامه مطلب گذاشتم. شنبه صبح رفتم زیفت. روز خیلی عجیب و درد ناکی بود. گفته بودم که دو سه روزه دل درد دارم. بخاطر تعداد فولیکولها و حجمشون دیگه داشتم میترکیدم. تا جمعه فقط شبها خیلی اذیت میشدم ولی شنبه دیگه رسما به مرز انفجار رسیده بودم. گفته بودن ساعت 6:30 صبح اونجا باشیم. ما هم کله سحر راه افتادیم و شش و ربع رسیدیم...
15 ارديبهشت 1392

چهارشنبه و سونوگرافی دوم

چهارشنبه روز زن بود. این گل تقدیم به همه زنها و مادرای عزیز و همه دوستای عزیزم. ما هم یه برنامه از قبل تعیین شده داشتیم واسه این روز؛ مراجعه به کلینیک نوید برای سونوگرافی دوم. چهارشنبه روز سیزدهم پری بود و باید میرفتیم تا یه بار دیگه اندازه فولیکولها رو کنترل کنن. طبق معمول اول صبح خودمونو رسوندیم اونجا و بعد از تکرار آزمایش خون و مشاوره های روتین حدود ساعت یازده من تونستم سونو بشم. خدارو شکر همه چی طبیعی و خوب بود. تا وقت عمل تعیین بشه و داروهای جدید و بگیریم ساعت یک و گذشته بود.  تو یکساعتی که منتظر بودیم جدول زیفت من و تحویل بدن نشستیم و سخنرانی خود دکتر صاحب کشاف رو گوش کردیم. یه جلسه بود با زن و شوهرایی که بچ...
13 ارديبهشت 1392

بهشت زمینم اردیبهشت

اردیبهشت و دوست دارم. همیشه برای من ماه قشنگی بوده. هفت اردیبهشت تولد پرنسس کوچولوی منه. دختر خواهرم. یه دختر چشم ابرو مشکی با پوست سفید و لبهای قرمز غنچه ای. یه پرنسس کوچولو که از دوسالگی تا وقتی بره مدرسه میگفت من سفید برفیم. دیروز این فرشته کوچولو دیگه شد یه خانم تمام عیار. ده سالش شد و دیگه بالهای پروازشو میتونه با قدرت بازکنه. خدایا خودت حافظ این فرشته باش. نهم اردیبهشت. سالروز عشق ما . آغاز همه لحظه های تلخ و عسلی. آغاز همه روزهای سیاه و سفید. آغاز همه ی دوست دارم ها. آغاز دلتنگی ها و شروع یه راه بلند. آغاز یه علاقه. یه کشش. یه خواستن. اولین ملاقات مون دوسال پیش تو همچین روزی بود. ملاقاتی که اشتیاق دیدارهای ...
8 ارديبهشت 1392

ماجراهای من

دیروز صبح رفتیم کلینیک نوید. باز از من آزمایش خون (CBC) گرفتن و مثل دفعه قبل دستم و داغون کردن. آخرشم سرنگ و کشیدن بیرون و از دست دیگم نمونه گرفتن. بعد از آزمایش دوباره رفتیم مشاوره و یه پرونده برای زیفت پر کردیم و بخش آز اسپرم هم یه مشاوره ای شدیم و رفتیم برای سونو. تو حسابداری هم فرمودند که هزینه عمل نسبت به قبل از عید 700هزار تومن ناقابل گرونتر شده. بعد از درآوردن لباسام رفتم روی تخت و این دفعه نمیدونم چرا اینقدر دردم گرفت. شاید بخاطر این بود که صبح تو نمونه گیری باعث شده بودن دوباره فشارم بیفته. خانوم دکتر که میگفت و دستیارش مینوشت من شنیدم که گفت ضخامت دیواره آندومتر 5.8 تعداد 5 تا فولیکول هم این سمت هست. راستش خیلی ناراح...
5 ارديبهشت 1392

بازم مهمونی و اولین سونوگرافی

صبح که سپیده بزنه میریم واسه سونوگرافی. دوباره کلینیک نوید و معاینه که ببینن این داروها تاثیری هم داشته و دارم تخم میذارم یا نه. الانم که بی خوابی زده به سرم. انشااله که بی نتیجه نمونده باشه. راستی سه روزه دارم آمپولهای گونال و منوپیورم میزنم. از دیروز زیر دلم خیلی درد میکنه. خدا کنه بخاطر تخمک گذاری باشه. امشب مهمون داشتم. میخواستم یه چیزهایی درست کنم که تک باشه. از دوستام هم کلی نظر گرفتم. بعدا که دیدم فقط یه آقاست به زرشک پلو رضایت دادم خخخخخخخ. قرار بود عکس غذاهارو بذارم. البته با اینکه طعمش خوب بود ظاهرش خیلی جالب نبود. دیگه دیدم خانوم همراهش نیست خیالم راحت شد و تنبلی طی کردم. شمیم جون قول داده بودم عکسارو بذارم. ای...
4 ارديبهشت 1392

روز برفی

امروز خیلی برف قشنگی می اومد. سرکلاس بودم. ولی کل حواسم به پنجره بود و برفی که می شینه رو درختا. عاشق برفم. انقدر لذت بردم که نگو. کلاس که تموم شد ناهار و با دوستام تو سلف دانشگاه خوردم و تو حیاط دانشگاه کلی برف بازی کردیم. کلی تو برف پیاده روی کردیم. مثل بچه ها با گلوله های برفی تو سرو صورت همدیگه زدیم. خیلی روز خوبی بود. مثل بچه ها از بالا تا پایین تو برف فرو رفته بودیم. کتابام خیس شده بود. شالم خیس خیس بود و دستام از مچ بی حس شده بود.چقدر بچه شدن خوبه. چقدر لذت داره بدون اینکه به نگاه بقیه توجه کنی و نگران باشی چه فکری میکنن بپری تو برفا و گلوله های برفی رو بندازی سمت دوستت. بری زیر شاخه درختا وایسی و بعد درخت و تکون بدی تا همه برف...
2 بهمن 1391
1